میمون و کانگرو (قصه کارتونی )
کارتون
Once upon a time
وقتی نگاه میمون به کانگرو افتاد .
خیلی
تعجب کرد از راه رفتن کانگرو چرا این کانگرو دائم این طرف و آن طرف می پرد
. چرا خیلی سریع جرکت می کند . چرا از درخت بالا نمی رود.
کانگرو: اینطرفها آبی ، چشمه ای هست.
میمون : با من بیا همین نزدیکی ها یک چشمه است .
میمون تا محل چشمه کانگرو را همراهی کرد.
در راه هر سوالی که به ذهنش رسد ، از او می پرسید .
کانگرو هم به بعضی از این سوالات جواب می داد .
کانگرو
و میمون با هم رفیق شدند ، کانگرو او را به محلی که در آن زندگی می کرد ،
دعوت می کرد . ولی میمون علاقه ای به دشت نداشت . چون درخت ها از آن محل
دور بودند .
ولی کانگرو بیشتر به میمون سر می زد ، به خاطر این چشمه جدیدی که در این محل پیدا کرده بود . کانگرو میمون را به خانه اش دعوت کرد .
میمون
علاقه ای به راه پیمایی نداشت . کانگرو خیلی سریع می توانست . در دشت راه
برود . ولی میمون آن سرعت را نداشت . پس بلاخره قبول کرد .
کانگرو آرام
تر از همیشه او را راهنمایی می کرد . ولی این سفر برای میمون خیلی جالب
بود. منظره های که می دید . مثل همیشه نبودند . این یک اتفاق تازه بود .
برای میمون به جای قدم گذاشته بود . خبری از درخت های خیلی کمتری بود . بعد
از یک روز راه پیمایی به منزل کانگرو رسیدند .
جای خوش آب هوایی بود . ولی در این جا فقط بوته های کوچک گیاهی و علفزار به چشم می خورد .
شب
ها میمون عادت داشت ، روی درخت بخوابد . ولی امشب را روی زمین خوابید . در
حالی تمام شب می ترسید . شیری ، پلنگی ، گرگی به او حمله کند .
بلاخره هر جور بود ، شب را صبح کرد .
بعد فردا همراه کانگرو این مسیر را برگشتند .
میمون
هم به کانگرو پیشنهاد داد ، یک شب را پیشه او بالای درخت بخوابد . ولی
کانگرو هر کاری کرد ، نمی توانست ، از درخت بالا بیایید .
میمون از کانگرو خداحافظی کرد .
تجربه ای که بدست آورده بود . حالا بیشتر قدر درخت که بیشتر شب ها روی شاخه های آن می خوابید را فهمیده بود .