Radical change تغییر بنیادی
خودم در موضوع بخشکی شانس . چرا ؟ امروز این اتفاق افتاد . هر روز یک اتفاقی می افتد . خوب معنی اش را نمی دانم . چرا ؟ من هر روز به خودم را . هر روز تکرار می کنم . چرا امروز شغل خودم را به این کار اختصاص نداده ام . امروز یک طوری نمی توانم . کار کنم . باید ورزش کنم . باید این کار دیگر را انجام بدهم . امروز چه کاره هستم . چرا امروز توان نوشتن را ندارم . یعنی زمان از اینجا تا آنجا این قدر طول می کشد . دیگر چه انتظاری داشته ای . بخواهی . جملات را خوب هدایت کنی . امروز یک چیزی می نویسم . بعدش می روم . می خوابم .یا می روم . پی کارم . امروز یک قصه دیگر دارد . امروز با همه روزهای گذشته فرق می کند . امروز حقه باز تر . از قبل شده است . مغز من یک روز پیرتر شده . با اتفاقات دیگر می تواند . من را بیشتر فریب بدهد . قرض از امروز اینجا آمدن این بود . فکر می کنم . یک اتفاقی برای من می افتد . یکروز به خودم میآم . شروع می کنم . به کار کردن . و . کار کردن. کارهای زیاد این نشان دهنده تاکید هست . 2 بار تکرار کردن . من فقط کیبرد . دکمه ها را می خواهم . یعنی با این دکمه می توانم . به عنوان کسی به خودم کمک کنم . هر روز فکر می کنم . یک کاری انجام می دهم . از آنجا هر کاری . فکر می کنم آن روز امروز نیست . دائم فکر می کنم . خودم را برای آینده پس انداز کرده ام . آنقدر پس انداز کردم . شدم تقریب به نمی دانم . چند ساله چند سالم هست . نمی دانم .انگار مغز من نمی فهمد . فکر می کنم . 14 یا 15 ساله باشم . اما خیلی بزرگتر هستم . فکر کنم . دارم . می شود. تقریب به 40 سالم هنوز داخل 39 سالم هست. بیشتر 39 سال 9 ماه شاید نه 39 سال و 8 ماه ولی فکر می کنم . من 15 سالم هست شاید کمتر 12 سالم هست . شاید کوچکتر از این حرف ها باشم . شاید خیلی بچه تر از این باشم . نمی توانم . خودم را آزاد احساس کنم . فکر می کردم . خیلی این مثلث یا مربع و خیلی از چیزها دانشگاه سربازی و دوباره دانشگاه کار و بیکاری و کار و دوباره بیکاری الان هیچ مدیری نیست . خدا را شکر من با ناشرم صحبت کردم . گفت : ببین . کدام ناشر ما برای این جور افرادی اینطوری می نویسند . هیچ جایگاه قرار نیست . داشته باشیم . هیچ صفحه سفیدی را نمی شود . باید یک چیزهای زیادی نوشته باشی . یک کارهای خوبی داشته باشی . یک موفقیت های را داشته باشی . هیچ چیز را نمی شود . تایپ کرد . یا هیچ چیز نه ضرری دارد . نه سودی . نمی توانی . کی . چه زمانی قرار هست . باید به این بلوغ برسی ؟ می خواهی ؟ خودت را پیدا کنی . یعنی شروع می کنی به کار کردن . شاید هنوز یا هیچ وقت دیگری نمی توانم . "کتاب "یونا لرر" تصمیم گیری " هیچ تصمیمی ندارم . هیچ قصدی ندارم . شاید کتاب "نیروی قصد " هیچ کاری را نمی خواهم . هیچ وقت نتوانستم . کیبرد و تایپ 10 انگشتی را احساس کنم . هیچ وقت نمی خواهم . چیزی بنویسم . یک روزی احساس می کنم . به بلوغی برسم . روزی یک مقداری برای دیگران وقت داشته باشم . احساس کنم . نوشته های قابل خواندن قابل منبع قرار گرفتن داشته باشم . باید احساس کنم . خیلی زود . از پا یا تاب آوری می افتم . دیگر ذهنم . نمی تواند . پایان بالای یک تاب یعنی رفت و برگشت کار کند . یک سیگنال برای مغزم ارسال کند . دوست دارم . کار کنم . اما خیلی دیر هست . برای این قضیه توصیه می کنم . از اینجا به بعد را نخوانید . خلاصه می خواستم . بخوابم . خواب دیدم . دوباره رفتم . سربازی چیزی به من اضافه یا کم شده است . احساس عجیبی داشتم . دوباره استرس داشتم . احساس می کردم . یک کاری را خوب یا بد انجام داده ام . دوباره باید قصد داشته باشم . با چیزی در درونم بجنگم . دوست ندارم . با خودم بجنگم . دائم در حال تسلیم بوده ام . چرا باید بجنگم به خاطر چه چیزی دوست ندارم . کار کنم . هیچ کس نمی تواند . من را مجبور کند . من دوست ندارم . بارها خودم را تکرار کنم . یعنی . می خواهم بارها به این قضیه به خودم یادآور شوم . من بودم . خودم را از دست داده ام . دیگر نمی توانم . روحیه جنگندگی خودم را دوباره پیدا کنم . چرا باید دوباره خودم را به زندگی دلگرم کنم . وقتی دلگرم می شوم . دوباره آخر این زندگی دوباره می بینی . کس دیگری پیدا می شود . گوی سبقت را از شما می رباید . شما را از بازی زندگی دور می کند . این تلاش ها به چه چیزی می انجامد . شما نمی توانی . اینطوری به خودت یک کاری را نشان بدهی . شما نمی توانی . خودت را از این بالاتر ببری . فقط ای کاش یک روزی می فهمیدم . تا آخر عمر فرصت ندارم . شروع کنم به تغییر کردن . امروز شاید آخرین فرصت باشد . امروز یک شانسی داری برای این خودت را مجبور کنی . شاید هیچ حرفی نداشته باشم . چرا ؟ قبل از این بنویسی . باید یک راهی پیدا کنی . دیگر نمی توانم . خودم را پیدا کنم . چرا ؟ باید دوباره خودم را به هر مسیری دوست دارم . خودم رابه هر چیزی می خواستم از قبل پیدا کنم . چرا جملات معنی خاصی ندارند . فقط می خواهم . دوباره این کار را باید انجام بدهم . این معنی را به خودم نشان می دهم . من نمی خواهم . با این سختی کار کنم . من سختی را دوست ندارم . " همان " مطلب " رنج " دارن هاردی " من خودم را به رنج نکشیدن . عادت کرده ام . چرا ؟ باید وقتی می توانم . ننویسم . این کار را ادامه بدهم . در عمل هیچ کاری انجام نداده ام . فقط فکر می کنم . خودم را باید پس انداز کنم . برای آینده فقط خودم را معوق می کنم . به فردا ؟ شاید فردا بیشتر از این روحیه ای دارم .خیلی بهتر باشم . فکر می کنی . واکنشی نداری . فکر می کنی . فردا بهتر خواهی بود . فکر می کنی . راهی داری تا برای دیگران یا برای خودت بهتر کار کنی . فکر نمی کنم . فکر نمی کنم . هرگز یادبگیریم . بهتر یا سریعتر از این چیزی الان کار می کنم . کار کنم .من نمی توانم 10 انگشتی از این سریعتر کار کنم . همه اش یک رویا هست . فقط باید خودم را پس انداز کنم .این پس انداز کردن خودم به آینده می تواند . من را به راهی بهتر از این کار کردن های خسته کننده و رنج آور بهتر یعنی هیچ چیز تایپ نکنی . یعنی فکر می کنم . بلاخره یک روزی این زندگی من تمام شود . بدون هیچ جمله ای خواسته های از هرم " مازلو " داشته باشم . فکر می کنم . به مرحله " انفجار " رسیده باشم . بیش از حد منتظر فردا یا روز رویایی هرگز نرسید . من پس انداز شدم . من هیچ چیز نشده ام . حالا می خواهم . چه کاری انجام بدهم . شاید دوباره هیچ کاری انجام ندهم . امروز نیاز دارم . خودم را با بقیه هماهنگ کنم . با جمع یا چیزی بیشتر نمی خواهم . فکر کنم . دوباره دارم . این زمان یا رویایی در سر داشته باشم . مرحله به به مرحله. شروع می کنی . خسته می شوی . دوباره خسته می شوی . شروع می کنی . باز دوباره کار نمی کنی . یک مرحله باید دور بشی از کار کردن . از کار کردن دور می شوی . دردهای ناشی از هماهنگ شدن با میز کاری تو تو را درمان نمی کند . پس باید چه کار می کردم . باید اینطوری کار کنم . باید طوری کار کنم . باید خودم را هماهنگ کنم. هیچ شانسی برای روزی این مقدار کار کرند را نداریم . باید سریال ها برنامه های تلویزیون را ببینم . باید فکر کنم . هیچ کاری از دست من ساخته نیست . من باید با این نوع وسیله های دوست داشتنی تر از این کار می کردم . فقط یک چیزی می خواهی قدرت تایپ کردن . داشته باشد . صفحه کلید می خواهی . ورد روش نصب بشود و ... کلی از اطلاعات نصب ویندوز و اینجور چیزها با موتور گوگل ترنسلیت بلد بشی . ترجمه کنی . هیچ کاری ندارد . یعنی خیلی چیزهای دیگر می خواهی .کمر و گردن و سالم می خواهی . علم ورزشی میخواهی برای تمرین روزانه تا کمرت خورد نشود . روحیه جنگندگی فیلتر های روی کامپیوتر نصب کنی . برای فرار از نور آبی اینها از رم کامپیوتر و سرعت عملت کم می کند . اما دوباره چیزی به عمر چشم هات و کمر درد و گردن درد اینجور چیزها کمتر و کمتر می شود . روحیه می خواهی برای جنگیدن با خودت و راضی کردن خودت .
Myself in the matter of a piece of luck. Why? This happened today. Every day something happens. Well, I don't know what it means. Why? I repeat to myself every day. Every day. Why haven't I dedicated my job to this today. Today I can't. Work somehow. I have to exercise. I have to do this other thing. What am I doing today? Why can't I write today? I mean, the time from here to there takes so long. What else did you expect? You want to. Guide the sentences well. Today I will write something. Then I will go. I will sleep. Or I will go. Do my work. Today has a different story. Today is different from all the previous days. Today is more cunning. It has become more so. My brain is a day older. It can. deceive me more with other events. The reason for coming here today was this. I think. Something is happening to me. One day I come to my senses. I start. To work. And. To work. Many things. This shows emphasis. Repeating twice. I just want the keyboard. The buttons. That is, with this button I can. Help myself as someone. Every day I think. I do one thing. From there, every thing. I think that day is not today. I constantly think. I have saved myself for the future. I saved so much. I became approximately I don't know. How old is how old is. I don't know. It's like my brain doesn't understand. I think. I'm 14 or 15. But I'm much older. I think. I'm 40. It's still within 39 years. More like 39 years 9 months maybe not 39 years and 8 months but I think. I'm 15 years old maybe less like 12 years old. Maybe I'm younger than these words. Maybe I'm too young. I can't. Feel free. I thought. Too much of this triangle or square and so many things, military college and then college, work and unemployment and work and unemployment again. Now there's no manager. Thank God I talked to my publisher. He said: Look. Which of our publishers writes like this for people like this. There's no place to be. We're not supposed to have. There's no blank page. You have to have written a lot of things. You have to have good deeds. You have to have successes. You can't type anything. Or nothing is of no harm. No benefit. You can't. When. When is it supposed to be. You have to reach this maturity? Do you want to? Find yourself. That means you start working. Maybe I can't yet or never. "Juna Lerer's book "Decision Making" I have no decisions. I have no intentions. Maybe the book "The Power of Intention" I don't want anything. I could never. Feel the keyboard and 10-finger typing. I never want to. Write anything. One day I feel. I will reach maturity. One day I will have some time for others. I will feel. I will have readable, sourceable writings. I must feel. Very soon. I will lose my strength or resilience. My mind. Can no longer. The top end of a swing, that is, back and forth, work. Send a signal to my brain. I would like. To work. But it is too late. For this matter, I recommend. Do not read from here on. In short, I wanted. To sleep. I dreamed. I went again. Something was added or subtracted from me. I felt strange. I was stressed again. I felt. I had done something good or bad. I must intend again. To fight something inside me. I do not like. To fight with myself. I have been constantly giving up. Why should I fight for what I don't like? To work. No one can. Force me. I don't like. To repeat myself many times. That is. I want to remind myself of this many times. I was. I have lost myself. I can't. Find my fighting spirit again. Why should I encourage myself to live again. When I get encouraged. You see the end of this life again. Someone else will find. It will take the edge off you. It will take you away from the game of life. What will these efforts lead to? You can't. Show yourself something like this. You can't. Raise yourself above this. I just wish I understood one day. I don't have the rest of my life to start changing. Today might be the last chance. Today you have one chance to force yourself to do this. Maybe I won't have anything to say. Why? Write before this. You have to find a way. I can't. Find myself anymore. Why? I have to love myself again in any way. I wanted to find myself in anything before. Why don't sentences have any special meaning. I just want. I have to do this again. I show myself this meaning. I don't want. To work with this difficulty. I don't like difficulty. "Same "Suffering" Darren Hardy "I've got myself into a habit of not suffering. Why? I have to. Write when I can. Keep doing this. I haven't done anything in practice. I just think. I have to save myself. I'm just postponing myself for the future. Tomorrow? Maybe tomorrow I'll be in a better mood. I'll be much better. You think. You don't react. You think. You'll be better tomorrow. You think. You have a way to do better for others or for yourself. I don't think. I don't think. We'll never learn. Better or faster than I'm working now. I can't work 10 fingers faster than this. It's all a dream. I just have to save myself. This saving myself for the future can. Get me in a better way than this boring and