قصه کارتونی
Once upon a time
کبوتر بدون اینکه سوال کند، دوباره کاری را شروع کرد ، زیاد نمی توانست از غورباقه سوال بپرسد .
فقط مجبور بود ، آن کار را هر جوری شده انجام دهد . کبوتر اصلا از اینکه کم سوال بپرسد ، خوشحال نبود . ولی به مرور زمان به اوضاع عادت کرده بود . چون هیچ راه چاره ای نداشت .
غورباقه به کبوتر دستور داده بود . باید 5 روز دیگر تمام وسائل را آماده کند . تا یک ماشین را تا پیچ آخر باز بعد بسته کنند .
کبوتر هم رفت . از یک مکانیک پرسید . برای باز و بسته کردن ماشین . تمام وسائل را خرید .
البته مجبور بود ، چند سوالی را کوتاه از غورباقه بپرسد . کبوتر در مورد این که آیا ماشین سبک است ، یا سنگین . و چند سوال دیگر پرسید .بعد از این اتفاق غورباغه وسائل را تهیه کرده بود .
غورباقه کارش شده بود . فروش وسائل مکانیکی بعد از 2 هفته در این کار پیشرفت خیلی خوبی داشت .
کبوتر تعجب نکرده بود . این چندمین کاری بود . که رئیس او به خوبی از عهده آن کار بر می آمد .
کبوتر وقتی به خانه می رسید . فقط یک غذا می خورد ، بعد کمی تلویزیون نگاه می کرد . او هم دوست داشت . کسب و کار خودش را داشته باشد . شاید هم تا آخر عمر باید برای کسی مثل غورباقه کار می کرد .
کبوتر چیزهای زیادی از غورباقه یاد گرفته بود . ولی او نمی توانست به تنهایی این کار را انجام دهد . چون هیچ ایده ای نداشت . هیچ کاری هم به تنهایی انجام نداده بود .
شاید فرصتی برای ایده های خودش نداشت .
غورباقه بعد از چند روز دیگر دست به اقدام تازه ای زد . حالا کار جدیدی انجام داد . شکست سنگین شرکت او خورد . بعد از چند هفته کبوتر خود را دید . به اجبار کار قبلی اش را نداشت .
حالا باید به چیزهای تازه ، کار تازه فکر کند .